مشکلات نظري جامعه شناسي
مترجم: منوچهر صبوري
چگونه بايد ارزش نسبي اين چهار رويکرد نظري را ارزيابي کنيم؟ اگرچه هر يک از اين رويکردها طرفداران متعهد خود را دارد، از پاره اي جهات آشکار مکمل يکديگرند. در کارکردگرايي، و بيشتر تعابير مارکسيسم بر ويژگيهاي کلي تر گروههاي اجتماعي يا جوامع تأکيد مي شود. اين مکاتب اساساً با " مسائل کلان " سر و کار دارند- مانند " چگونه جوامع همبستگي خود را حفظ مي کنند؟" يا "شرايط اصلي ايجاد دگرگوني اجتماعي کدام اند؟" کنش متقابل نمادين، برعکس، بيشتر بر زمينه هاي رو در روي زندگي اجتماعي متمرکز گرديده است. ساختگرايي با رويکردهاي ديگر از اين نظر فرق مي کند که اساساً توجه خود را بر ويژگيهاي فرهنگي فعاليت اجتماعي معطوف کرده است.
بنابراين، در بحث از مسائل ويژه ی جامعه شناختي تا اندازه اي ما مي توانيم از همه ی اين نظريه ها به طور انتخابي استفاده کنيم، اما از بعضي جهات آنها آشکارا با يکديگر برخورد مي کنند. چندين مشکل نظري اساسي- يا موضوعات مورد جدل و مناقشه دايمي- وجود دارد که اين برخورد ديدگاهها توجه ما را به آنها جلب مي کنند و برخي از آنها با موضوعاتي بسيار کلي سر و کار دارند در ارتباط با اينکه چگونه بايد فعاليتهاي انساني و نهادهاي اجتماعي را تبيين کنيم. ما چهار مشکل را در اينجا مورد بحث قرار خواهيم داد. 1- يک مشکل به کنش انساني(1) و ساختار اجتماعي (2) مربوط مي شود. اين مشکل چنين است: ما تا چه اندازه کنشگران انساني خلاق هستيم و شرايط زندگي خود را فعالانه کنترل مي کنيم؟ يا به عکس آيا بيشتر آنچه ما انجام مي دهيم نتيجه نيروهاي اجتماعي کلي خارج از کنترل ماست؟ اين مسأله همواره ميان جامعه شناسان مورد اختلاف بوده و هنوز هم هست. ديدگاه کنش متقابل نمادين بر عناصر فعال و خلاق رفتار انساني تأکيد مي کند. سه رویکرد ديگر (به استثناي بعضي از انواع مارکسيسم) ماهيت جبري تأثيرات اجتماعي را بر کنشهاي ما مورد تأکيد قرار مي دهند.
2- دومین مشکل نظري به وفاق(3) و تضاد(4) در جامعه مربوط مي شود. برخي ديدگاهها در جامعه شناسي- از جمله بسياري از ديدگاههاي وابسته به کارکردگرايي- نظم ذاتي و هماهنگي جوامع انساني را مورد تأکيد قرار مي دهند. کساني که از اين ديدگاه طرفداري مي کنند- مانند تالکوت پارسونز- تداوم [حيات نهادها و ....] و وفاق را آشکارترين ويژگيهاي جوامع مي دانند، هرچند هم که آنها به مرور زمان ممکن است تغيير کنند. از سوي ديگر، ساير جامعه شناسان- به ويژه جامعه شناساني که به شدت از مارکس يا وبر تأثير پذيرفته اند- بر فراگير بودن تضاد اجتماعي تأکيد مي کنند. (Collins, 1974) آنها جوامع را دستخوش اختلافات، تنشها و مبارزات مي بينند. براي آنها ادعاي اين که مردم اکثر اوقات به زندگي دوستان با يکديگر گرايش دارند، ادعايي فريبنده و موهوم است- آنها مي گويند، حتي هنگامي که هيچ گونه رويارويي آشکار وجود ندارد، همچنان اختلاف منافع عميقي وجود دارد که مي تواند در مرحله اي به ستيزه هاي فعال تبديل شود.
3- مشکل سوم نه چندان به ويژگيهاي کلي رفتار انساني يا جوامع به طور کلي، که بيشتر به ويژگيهاي توسعه ی اجتماعي امروزين(5) مربوط مي شود. اين مشکل با عوامل تعيين کننده اي که بر منشأ و ماهيت جوامع مدرن تأثير مي گذارد در ارتباط است، و از اختلافات ميان رويکردهاي غيرمارکسيستي و مارکسيستي ناشي مي شود. اين مشکل پيرامون موضوع زير متمرکز گرديده است. دنياي مدرن تا چه اندازه به وسيله عوامل اقتصادي که مارکس مشخص کرده- به ويژه مکانيسمهاي سازمان اقتصادي سرمايه داري- شکل گرفته است؟ از سوي ديگر، ساير عوامل (مانند عوامل اجتماعي، سياسي يا فرهنگي) تا چه اندازه به توسعه ی اجتماعي در دوران مدرن شکل داده اند.
4- چهارمين مشکل نظري مسأله اي اساسي است که به هيچ وجه در سنتهاي رسمي جامعه شناسي مطرح نمي شود، ولي ديگر نمي توان آن را ناديده گرفت. اين مسأله عبارت است از اينکه ما چگونه بايد درکي رضايتبخش از جنسيت را در تحليل جامعه شناختي وارد کنيم. همه ی شخصيتهاي عمده اي که در تکامل نظريه ی جامعه شناختي در گذشته سهم داشته اند مرد بودند و در آثارشان عملاً هيچ توجهي به اين واقعيت نکردند که انسانها بر حسب جنسیت گروه بندي شده اند. (Sydie, 1987) در آثار آنها، افراد انساني چنان ظاهر مي شوند که گويي "خنثي" (6) هستند- آنها عاملان انتزاعي(7) هستند، به جاي اينکه مردان و زنان مشخص و متمايز باشند. از آنجا که ما در مورد ربط مسائل جنسيت با شکلهاي سنتي تر تفکر نظري در جامعه شناسي منابع چنداني نداريم، اين مسأله شايد در حال حاضر در ميان چهار مشکلي که برشمرديم دشوارترين مسأله اي باشد که با آن دست به گريبانيم.
يکي از مشکلات اساسي نظري مربوط به جنسيت اين است که آيا ما بايد " جنسيت " را به عنوان مقوله اي کلي در تفکر جامعه شناختي خود جاي دهيم؟ يا اين که لازم است راه ديگري را اختيار کرده و مسائل مربوط به جنسيت را با تجزيه ی آنها به عوامل ويژه تري که بر رفتار زنان و مردان در زمينه هاي گوناگون تأثير مي گذارند، تحليل کنيم؟ به عبارت ديگر: آيا در همه ی فرهنگها ويژگيهايي وجود دارند که مردان و زنان را از لحاظ هويت و رفتار اجتماعيشان، متمايز مي کنند؟ يا اينکه هميشه بايد اختلافات جنسيت را اساساً بر حسب اختلافات ديگري که جوامع را تقسيم مي کنند (مانند اختلافات طبقاتي) تبيين کرد؟
ما هر يک از اين مشکلات را به ترتيب بررسي خواهيم کرد.
ساختار و کنش
موضوع مهمي که توسط دورکهايم مورد مطالعه قرار گرفت و بسياري از جامعه شناسان ديگر نيز از آن پس دنبال کرده اند، اين است که جوامعي که ما عضو آن هستيم نوعي محدوديت اجتماعي بر کنشهاي ما اعمال مي کنند. دورکهايم استدلال مي کرد که جامعه بر فرد مقدم است. جامعه چيزي به مراتب بيش از مجموع اعمال فردي است؛ هنگامي که ما ساختار اجتماعي را تحليل مي کنيم، ويژگيهايي را مطالعه مي کنيم که داراي استحکام يا صلابت قابل مقايسه با ساختارهاي محيط مادي هستند. تصور کنيد شخصي در اتاقي که داراي چندين در است ايستاده است. ساختار اتاق دامنه فعاليتهاي احتمالي او را محدود مي کند. براي مثال، موقعيت ديوارها و درها راههاي ورود و خروج را معين مي کند. به نظر دورکهايم، ساختار اجتماعي نيز به شيوه اي همانند فعاليتهاي ما را محدود مي سازد و حدودي بر آنچه ما به عنوان افراد مي توانيم انجام دهيم برقرار مي کند. ساختار اجتماعي نيز درست مانند ديوارهاي اتاق براي ما يک واقعيت خارجي است. اين نظر را دورکهايم در عبارات مشهوري چنين بيان کرده است:هنگامي که من وظايف خود را به عنوان برادر، شوهر، يا شهروند انجام مي دهم و تعهداتي را که پذيرفته ام اجرا مي کنم، الزاماتي را برآورده مي سازم که در قانون و رسم تعريف شده و خارج از خودم و اعمالم هستند.... به همين شکل، فرد مؤمن از آغاز تولد اعتقادات و شيوه هاي زندگي مذهبي خود را آماده و در دسترس مي يابد؛ اگر آنها قبل از او وجود داشته اند، پس مي توان نتيجه گيري کرد که خارج از او وجود دارند. نظام علايمي که من براي بيان افکارم به کار مي برم، نظام پولي که براي پرداخت قرضهايم مورد استفاده قرار مي دهم، اسناد اعتباري که در روابط تجاريم از آنها استفاده مي کنم، روشهايي که در حرفه ام دنبال مي کنم، و غيره همه مستقل از استفاده اي که من از آنها مي کنم داراي کارکرد هستند. اگر هر يک از اعضاي جامعه را به نوبه ی خود در نظر بگيريم، همين ملاحظات را در مورد هر يک از آنها مي توان بيان کرد. (Durkhein, 1982, pp. 50-1)
اگرچه اين نظريه که دورکهايم بيان مي کند طرفداران بسياري دارد، اما با انتقادات شديدي نيز رو به رو گرديده است. منتقدان مي پرسند، اگر "جامعه" مجموعه کنشهاي انفرادي افراد بسيار نيست پس چيست؟ وقتي ما يک گروه را مطالعه مي کنيم، يک واقعيت جمعي را مشاهده نمي کنيم بلکه فقط افرادي را مي بينيم که به شيوه هاي مختلف با يکديگر کنش متقابل دارند. "جامعه" فقط مجموعه ی افرادي است که به شيوه هاي منظم در رابطه با يکديگر رفتار مي کنند. به نظر منتقدان (که شامل اکثر جامعه شناساني است که از ديدگاه کنش متقابل نمادين تأثير پذيرفته اند). ما به عنوان انسان براي آنچه انجام مي دهيم دليل داريم و در يک دنياي اجتماعي به سر مي بريم که سرشار از معاني فرهنگي است. به نظر آنها، پديده هاي اجتماعي دقيقاً مانند اشيا نيستند بلکه وابسته به معاني نماديني هستند که ما به رفتارهايمان مي دهيم. ما مخلوق جامعه نيستيم، بلکه خالق آن هستيم.
ارزيابي
بعيد است که اين مباحثه هرگز به طور کامل حل و فصل شود، چرا که از هنگامي که متفکران جديد نخستين بار به گونه اي نظام يافته شروع به کوشش براي تبيين رفتار انساني کردند تا به امروز پيوسته وجود داشته است. به علاوه اين بحثي است که فقط به جامعه شناسي محدود نمي شود، بلکه ذهن دانشمندان را در همه ی رشته هاي علوم اجتماعي به خود مشغول کرده است. شما بايد تصميم بگيريد کدام موضع نسبتاً صحيح تر است.با وجود اين، ممکن است در مورد اختلافات بين اين دو ديدگاه مبالغه شود. در حالي که هر دو ديدگاه نمي توانند به طور کامل درست باشند، ما مي توانيم نسبتاً به آساني ارتباطات ميان آنها را مشاهده کنيم. نظريه ی دورکهايم از بعضي لحاظ آشکارا معتبر است. نهادهاي اجتماعي مقدم بر وجود هر فرد معيني هستند؛ همچنين آشکار است که اين نهادها رفتار ما را مقيد و محدود مي سازند. بدين سان، براي مثال من نظام پولي اي را که در انگلستان وجود دارد اختراع نکرده ام. همچنين اگر بخواهم کالاها و خدماتي را به دست بياورم که مي توان با پول خريد در مورد استفاده از اين نظام پولي حق انتخاب ندارم. نظام پولي، مانند همه ی نهادهاي رسمي ديگر، مستقل از هر يک از افراد جامعه وجود دارد و فعاليتهاي هر فرد را مقيد و محدود مي کند.
از سوي ديگر، تصور اينکه جامعه "خارج" از ماست همان گونه که جهان فيزيکي خارج از ما وجود دارد، آشکارا خطاست. زيرا جهان فيزيکي همچنان وجود داشت خواه انسانهايي زنده باشند يا نباشند، در صورتي که گفتن چنين چيزي در مورد جامعه آشکارا بي معني خواهد بود. در حالي که جامعه خارج از هر فرد به تنهايي است، بنا به تعريف نمي تواند خارج از همه ی افراد باشد.
علاوه بر اين، اگرچه آنچه را که دورکهايم "واقعيتهاي اجتماعي" مي نامد اعمال ما را محدود مي کنند، اما آنچه را که ما انجام مي دهيم تعيين نمي کنند. من مي توانم، به شرطي که سخت مصمم به اين کار باشم، تصميم بگيرم که بدون استفاده از پول زندگي کنم. حتي اگر ثابت شود که گذراندن زندگي از روزي به روز ديگر به غايت دشوار است. ما به عنوان انسان، واقعاً انتخاب مي کنيم و صرفاً به گونه اي انفعالي به رويدادهاي پيرامونمان پاسخ نمي دهيم. راه پيشرفت براي از ميان برداشتن شکاف بين رويکردهاي ساختاري و کنشي شناخت اين واقعيت است که ما در جريان فعلايتهاي هر روزه خود ساخت اجتماعي را فعالانه مي سازيم و بازسازي مي کنيم. براي مثال، اين واقعيت که من از نظام پولي استفاده مي کنم تا حدي، و در عين حال به گونه اي ضروري به ادامه ی وجود آن نظام کمک مي کند. اگر همه، يا حتي اکثريت مردم، زماني تصميم بگيرند که از استفاده از پول خودداري کنند، نظام پولي از ميان خواهد رفت.
وفاق و تضاد
در مقابله ی ديدگاههاي وفاق و تضاد نيز بهتر است از دورکهايم شروع کنيم. دورکهايم جامعه را به صورت مجموعه اي ا ز اجزاي متقابلاً وابسته به يکديگر در نظر مي گيرد. در واقع، در نظر اکثر متفکران کارکردگرا، جامعه به عنوان يک کل بهم پيوسته(8)، مرکب از ساختارهايي که پيوند نزديک با يکديگر دارند تلقي مي شود. اين نگرش تا اندازه ی زيادي با تأکيد دورکهايم بر ويژگي محدودکننده و "خارجي" "واقعيتهاي اجتماعي" مطابقت دارد. اما، قياسي که در اينجا به کار برده مي شود قياس ديوارهاي يک ساختان نبوده، بلکه فيزيولوژي بدن انسان است.بدن انسان از قسمتهاي مختلف که هر يک وظايف خاصي دارند (مانند مغز، قلب، ششها، کبد و غيره) تشکيل شده که هر کدام از آنها به حفظ و ادامه ی زندگي ارگانيسم کمک مي کند. اين قسمتها لزوماً هماهنگ با يکديگر کار مي کنند؛ اگر چنين نباشد حيات ارگانيسم به خطر مي افتد. بنابر نظر دورکهايم (و پارسونز) جامعه نيز همين گونه است. براي اين که جامعه بتواند به هستي خود در طور زمان ادامه دهد، نهادهاي خاص آن (مانند نظام سياسي، دين، خانواده و نظام آموزشي) بايد هماهنگ با يکديگر عمل کنند. بدين سان دوام جامعه به همکاري يا توافق، در ميان اعضاي آن در مورد ارزشهاي اساسي که به نوبه ی خود مبتني بر فرض وجود يک وفاق کلي است، بستگي دارد.
جامعه شناساني که اساساً بر تضاد تأکيد مي کنند شيوه ی نگرش کاملاً متفاوتي دارند. پيش فرضهاي راهنماي آنان را مي توان با استفاده از تحليل مارکس از تضاد طبقاتي به عنوان يک نمونه، به آساني خلاصه کرد. بنابر نظر مارکس، جوامع به طبقات داراي منابع نابرابر تقسيم شده اند. از آنجا که چنين نابرابريهاي آشکاري وجود دارد، اختلاف منافع همواره "جزء اساسي" نظام اجتماعي است. اين تضاد منافع در مرحله اي به درگيري مبارزه ی فعال بين طبقات منجر مي شود- که مي تواند فرايندهاي دگرگوني بنيادي را ايجاد کند. همه ی کساني که از اين ديدگاه تأثير پذيرفته اند به اندازه ی مارکس بر طبقات اجتماعي تأکيد نمي ورزند؛ تقسيمات ديگر نيز در برانگيختن تضادهاي اجتماعي همان گونه با اهميت تلقي مي شوند- براي مثال، تقسيمات ميان گروههاي نژادي يا جناحهاي سياسي. صرف نظر از اينکه بر کدام گروههاي ستيزنده بيش از همه تأکيد مي شود، جامعه اساساً پر از تنش در نظر گرفته مي شود - حتي با ثبات ترين نظام اجتماعي تعادلي ناآرام از گروهبنديهاي متخاصم را نشان مي دهد.
ارزيابي
همان گونه که در مورد ساخت يا کنش ديديم، به نظر نمي رسد که اين بحث نظري را بتوان به طور کامل به سرانجامي رساند. با وجود اين، باز هم اختلاف بين ديدگاههاي وفاق و تضاد بزرگتر از آنچه واقعاً هست به نظر مي رسد. اين دو ديدگاه به هيچ وجه کاملاً ناسازگار نيستند. در همه ی جوامع احتمالاً نوعي توافق کلي در مورد ارزشها وجود دارد، و تمام جوامع نيز مسلماً در بردارنده ی تضادند.افزون بر اين، به عنوان يک قاعده ی کلي تحليل جامعه شناختي ما هميشه بايد از انتظارات بين وفاق و تضاد را در درون نظامهاي اجتماعي بررسي کنيم. ارزشهايي که گروههاي مختلف به آنها معتقدند و هدفهايي که اعضاي آنها دنبال مي کنند اغلب آميزه اي از منافع مشترک و متضاد را منعکس مي سازند. براي مثال، حتي در تصويري که مارکس از تضاد طبقاتي ارائه مي دهد طبقات مختلف علاوه بر اينکه با يکديگر مي جنگند در بعضي منافع مشترک سهيم هستند. بدين سان سرمايه داران به کارگران براي کار در مؤسسات خود وابسته اند، همان گونه که کارگران براي دستمزدهايشان به آنها وابسته اند. در چنين شرايطي ستيز آشکار امري مستمر نيست؛ بلکه گاهي آنچه بين دو طرف مشترک است بر اختلافات آنها چيزه مي شود، در حال که در مواقع ديگري برعکس است.
مفهوم ارزشمندي که به تحليل روابط متقابل تضاد و وفاق کمک مي کند مفهوم ايدئولوژي است- يعني ارزشها و باورهايي که به تحکيم موقعيت گروههاي قدرتمندتر به زيان گروههاي کم قدرت تر ياري مي رسانند. قدرت، ايدئولوژي و تضاد همواره با يکديگر پيوند نزديک دارند. بسياري از ستيزه ها به علت پاداشهايي که قدرت مي تواند به همراه آورد، بر سر قدرت است. آنها که بيشترين قدرت را دارند ممکن است براي حفظ سلطه ی خود اساساً به نفوذ ايدئولوژي وابسته باشند، اما معمولاً مي توانند در صورت لزوم از زور نيز استفاده کنند. براي مثال، در دوران فئودالي اين انديشه که اقليتي از مردم "براي حکومت کردن زاده شده اند" مؤيد حکومت اشراف بود. اما حکمرانان اشرافي در عين حال اغلب عليه کساني که جرأت مي کردند با قدرت آنان مخالفت کنند به استفاده از خشونت متوسل مي گرديدند.
شکل گيري جهان مدرن
ديدگاه مارکسيستي
آثار مارکس تحليل جامعه شناختي را به گونه اي جدي به چالش فرا مي خواند، و اين موضوعي است که ناديده گرفته نشده است. از دوران خود مارکس تا به امروز بسياري از بحثهاي جامعه شناختي پيرامون انديشه هاي مارکس درباره ی پيدايش و توسعه ی جوامع مدرن متمرکز گرديده اند. همان گونه که پيشتر گفته شد، از نظر مارکس جوامع امروزين، جوامعي سرمايه داري اند. نيروي محرک دگرگوني اجتماعي در دوران کنوني، فشار در جهت دگرگوني دايمي اقتصادي است که جزء جدايي ناپذير توليد سرمايه داري است. سرمايه داري يک نظام اقتصادي است که به مراتب پوياتر از همه ی نظامهاي پيشين است. سرمايه داران براي فروش کالاهايشان به مصرف کنندگان با يکديگر رقابت مي کنند و شرکتهاي سرمايه داري براي اينکه در بازار رقابت آميز بتوانند باقي بمانند، ناچارند کالاهاي خود را تا آنجا که ممکن است ارزان تر و مرغوب تر توليد کنند. اين امر به نوآوري دايم تکنولوژيکي منجر مي شود، زيرا افزايش اثربخشي تکنولوژي اي که در يک فرايند خاص توليد به کار برده مي شود يکي از راههايي است که به وسيله ی آن شرکتها مي توانند بر رقباي خود پيشي جويند.همچنين انگيزه هاي نيرومندي براي جستجوي بازارهاي جديد براي فروش کالا، به دست آوردن مواد خام ارزان و استفاده از نيروي کار ارزان وجود دارد. بنابراين، سرمايه داري از نظر مارکس، نظامي پيوسته رو به گسترش است که در سراسر جهان راه خود را باز مي کند و به پيش مي رود. مارکس گسترش صنعت غرب را در سطح جهاني بدين گونه تبيين مي کند.
تبيين مارکس از نفوذ سرمايه داري طرفداران بسياري يافته است، و مؤلفان بعدي مارکسيست به طور قابل ملاحظه تصويري را که خود مارکس ارائه کرده پيراسته اند. از سوي ديگر منتقدان بي شماري سعي کرده اند نظر مارکس را رد کنند و تحليلهاي ديگري در مورد عواملي ارائه کنند که در شکل گيري جهان مدرن مؤثر بوده اند. عملاً همه مي پذيرند که سرمايه داري نقش عمده اي در ايجاد جهاني که ما امروز در آن زندگي مي کنيم بازي کرده است. اما جامعه شناسان ديگري استدلال کرده اند که اولاً مارکس درباره ی تأثير عوامل صرفاً اقتصادي در ايجاد دگرگوني مبالغه کرده، و ديگر اينکه نقش سرمايه داري در تکامل اجتماعي امروزين کم اهميت تر از آن است که او ادعا مي کند. بيشتر اين نويسندگان همچنين در مورد اعتقاد مارکس که نظام سوسياليستي سرانجام جانشين سرمايه داري خواهد شد ابراز ترديد کرده اند.
ديدگاه وبر
يکي از نخستين منتقدان مارکس، و نيز يکي از آتشين ترين آنها، ماکس وبر بود. در واقع درباره آثار وبر گفته شده است که در آنها مي توان مبارزه اي دايم با "شبح مارکس" را ديد- يعني با ميراث فکري اي که مارکس از خود بر جاي گذاشت. ديدگاهي که وبر در مقابل نظريه ی مارکس طرح کرد امروز همچنان مهم است. بنابر نظر وبر، عوامل غيراقتصادي نقشي اساسي در تکامل اجتماعي مدرن بازي کرده اند. اثر مشهور وبر که بسيار مورد بحث قرار گرفته است، اخلاق پروتستان و روح سرمايه داري(9)، استدلال مي کند که ارزشهاي مذهبي- به ويژه ارزشهاي وابسته به پيوريتنيزم(10)- در پديد آمدن جهان بيني سرمايه دارانه اهميت بنيادي داشت. ظهور اين نگرش، آن گونه که مارکس گمان مي کرد ناشي از دگرگونيهاي اقتصادي نبود.درک وبر از ماهيت جوامع امروزي و دلايل گسترش شيوه هاي زندگي غربي در سراسر جهان، به طور قابل توجهي با برداشت مارکس فرق دارد. بنابر نظر وبر، سرمايه داري- يک شيوه ی متمايز سازماندهي مؤسسه ی اقتصادي- تنها يکي از عوامل مهمي است که به تکامل اجتماعي در دوران مدرن شکل داده اند. در شالوده ی مکانيسمهاي اقتصادي سرمايه داري و از بعضي جهات اساسي تر از آنها، تأثير علم و بوروکراسي است. علم به تکنولوژي امروزي شکل داده است- و احتمالاً در هر جامعه ی سوسياليستي آينده نيز همچنان به آن شکل خواهد داد. بوروکراسي تنها شيوه ی سازماندهي تعداد انبوهي از افراد با حداکثر کارآيي است و بنابراين به طور اجتناب ناپذير همراه با رشد اقتصادي و سياسي گسترش مي يابد. وبر به پيشرفت علم، تکنولوژي مدرن و بوروکراسي با هم به عنوان عقلاني شدن اشاره مي کند. عقلاني شدن به معناي سازماندهي زندگي اجتماعي و اقتصادي بر طبق اصول کارآيي، و بر پايه ی دانش فني است.
ارزيابي
کدام تفسير درباره ی جوامع مدرن درست است؟ آنچه مارکس مي گويد يا تفسير وبر؟ درباره ی اين موضوع نيز دانشمندان اختلاف نظر دارند. برخي از اين اختلاف نظرها در نمودار زير آمده است. (بايد يادآوري کرد که در درون هر يک از اين مکاتب نظري گرايشهاي متنوعي وجود دارد؛ بنابراين هر نظريه پردازي با تمام موارد فوق نخواهد بود).
الف- آراء دیدگاه مارکسیستی به طورکلی |
ب- آراء دیدگاه وبری به طور کلی |
مسأله ی جنسیت
مسائل مربوط به جنسیت در نوشته های شخصیتها عمده ای که چارچوب جامعه شناسی جدید را ایجاد کردند جای مهمی نیافته است. با وجود این، موارد معدودی که آنها در آن مسائل جنسیت را مورد بحث قرار داده اند به ما اجازه می دهد که حداقل طرح کلی یک مشکل نظری اساسی را مشخص کنیم- اگرچه در آثار آنان چندان چیزی وجود ندارد که در حل آن ما را یاری کند. با مقایسه موضوعی که گهگاه در آثار دورکهایم مطرح می شود با موضوعی که در آثار مارکس ظاهر می شود، بهتر می توانیم این مشکل را توصیف کنیم. دورکهایم در جایی در حین بحث از خودکشی می گوید که مرد "تقریباً به طور کامل محصول جامعه است" حال آنکه زن "به میزانی به مراتب بیشتر محصول طبیعت است." او در ادامه ی بحث درباره ی این ملاحظات درباره ی مرد چنین می گوید: "سلیقه ها، آرزوها و خلق و خوی او تا حد زیادی منشأ جمعی دارند، در حالی که در مورد قرین او اینها به گونه ای مستقیم تر تحت تأثیر ارگانیسم وی هستند. بنابراین نیازهای مرد کاملاً متفاوت با نیازهای زن است.... "(Durkheim, 1952, p. 385) به سخن دیگر، زنان و مردان هویت، سلیقه و تمایلات متفاوتی دارند زیرا زنان کمتر از مردان اجتماعی شده اند و بیشتر از مردان "به طبیعت نزدیک هستند."امروز هیچ کس نظری را که کاملاً به این شیوه بیان شده باشد نمی پذیرد. هویت زن به همان اندازه به واسطه ی تربیت اجتماعی شکل می گیرد که هویت مردان. با وجود این، اندکی تعدیل، ادعای دورکهایم یک دیدگاه ممکن در مورد شکل گیری و طبیعت جنسیت را بیان می کند. و آن این است که تفاوتهای مربوط به جنسیت اساساً بر مبنای اختلافات بیولوژیکی بین زنان و مردان قرار دارند. چنین نظری لزوماً به این معنا نیست که معتقد باشیم تفاوتهای مربوط به جنسیت اکثراً فطری است. بلکه فرض شده است که موقعیت اجتماعی و هویت زنان (همانگونه که چودروف می گوید) اساساً به واسطه ی درگیر بودنشان در تولید نسل و فرزندپروری شکل می گیرد. اگر این دیدگاه صحیح باشد، تفاوتهای مربوط به جنسیت عمیقاً در همه ی جوامع ریشه گرفته است. اختلافات قدرت بین زنان و مردان بازتاب این واقعیت است که زنان فرزند می زایند و پرورش دهندگان اصلی آنها هستند، در صورتی که مردان در میدانهای عمومی سیاست، کار و جنگ فعال اند.
دیدگاه مارکس به طور قابل توجهی با این نظر متفاوت است. برای مارکس تفاوتهای مربوط به جنسیت در زمینه ی قدرت و منزلت بین مردان و زنان اساساً بازتاب تقسیمات دیگری است- که در نظر او به ویژه تقسیماتی طبقاتی است. بنابر نظر مارکس، در شکلهای نخستین جامعه ی انسانی، نه تقسیمات مربوط به جنسیت و نه تقسیمات طبقاتی هیچ کدام وجود ندارند. سلطه ی مردان بر زنان تنها هنگامی به وجود می آید که تقسیمات طبقاتی پدیدار می شود. زنان به تدریج به صورت شکلی از "دارایی خصوصی" در می آیند که به وسیله ی مردان از طریق نهاد ازدواج، تصاحب می شود. هنگامی که تقسیمات طبقاتی از میان برداشته شود زنان از اسارت آزاد خواهند شد. این تحلیل را نیز امروز کمتر کسی می پذیرد. اما ما می توانیم با تعمیم بیشتر آن این نظریه را اقناع کننده تر کنیم. طبقه تنها عاملی نیست که تقسیمات اجتماعی را که بر رفتار مردان و زنان تأثیر می گذارد شکل می دهد. عوامل دیگری از جمله قومیت و زمینه ی فرهنگی نیز وجود دارد. برای مثال، می توان استدلال کرد که زنان در یک گروه اقلیت (مثلاً سیاهان در آمریکا)، وجوه مشترک بیشتری با مردان در آن گروه اقلیت دارند تا با زنان گروه اکثریت (یعنی زنان سفیدپوست). یا ممکن است که زنان در یک فرهنگ خاص (مانند یک فرهنگ کوچک شکار و گردآوری) ویژگیهای مشترک زیادتری با مردان آن فرهنگ داشته باشند تا با زنان یک جامعه ی صنعتی.
ارزیابی
مسائل مرتبط با این مشکل نظری چهارم اهمیت زیادی دارد. و مستقیماً به ایرادی که مؤلفان طرفدار حقوق زنان به جامعه شناسی وارد کرده اند مربوط می شود. هیچ کس نمی تواند به طور جدی انکار کند که تحلیل جامعه شناختی در گذشته تا اندازه ی زیادی یا زنان را نادیده گرفته یا تبیینهایی از هویت و رفتار زن ارائه کرده است که به شدت غیرکافی و ناقص است. با وجود تمام تحقیقات جدیدی که درباره ی زنان در طول بیست سال گذشته در جامعه شناسی انجام شده است، هنوز حوزه های فراوانی وجود دارد که در آنها فعالیتها و علایق مشخص زنان به قدر کافی مطالعه نشده است. اما "وارد کردن مطالعه ی زنان به قلمرو جامعه شناسی" به تنهایی و به خودی خود با پرداختن به مسائل جنیست یکسان نیست، زیرا جنسیت به روابط بین هویت و رفتار زنان و مردان مربوط می شود. فعلاً این پرسش به ناچار به صورت سؤالی باز باقی می ماند که تا چه اندازه اختلافات مربوط به جنسیت را می توان به وسیله ی مفاهیم دیگر جامعه شناختی (طبقه، قومیت، زمینه ی فرهنگی و غیره) روشن کرد، یا برعکس. تا چه اندازه لازم است تقسیمات اجتماعی دیگر بر حسب جنسیت تبیین شوند. مسلماً برخی از وظایف عمده ی جامعه شناسی در زمینه ی تبیین مسایل به حل این مشکل به طور مؤثر بستگی خواهد داشت.پي نوشت ها :
1. human action
2. social structure
3. consensus
4. conflict
5. modern social development
6. neuter
7. abstract actors
8. integrated whole
9. The Protestant Ethic and the spirit of Capitalism
10. Puritanism
گيدنز، آنتوني، (1376)، جامعه شناسي، ترجمه ي منوچهر صبوري، تهران: نشر ني، چاپ بيست و هفتم: 1391
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}